معلوليت اگر به طور دقيق شناخته نشود و به فرد معلول نيز شناسانده نشود به يکی از مهلک ترين بيماريهای جسمی تبديل می شود که هر روز و هر لحظه روح آرام معلول را به ورطه بيماريهای روحی سوق می دهد، اما زهره قاسمی فرد چنين نبود او خويشتن خويش را به خوبی شناخته بود و خوب دريافته بود که برای چه منظوری به وجود آمده است ، هدفش در زندگی مشخص بود و در راه اعتلای شخصيت خود کوشا بود.
خانم زهرا نادری در ادامه افزود:
او دختری شاد وسرزنده ، اميدوار، با محبت وگرم بود، از مصاحبت با اوکسی خسته نمی شد ، بسيار منظم ودقيق بود ، فردی منطقی، دانا ، آگاه و با اعتماد به نفس بالا بود ، با هوش و با زکاوت بود. او دختری مستقل و متکی به خود بود وهمه کارهايش را خود انجام ميداد ، بيشتر اوقات تمرين می کرديم و فاصله خوابگاه تا دانشکده را با عصا و بدون کمک کسی به راحتی ميرفت و برمی گشت و کمتر از ما کمک می گرفت.
ما فقط کمی دورتر می ايستاديم و او را می پاييديم و به او گوشزد می کرديم که مثلا اينجا ديوار است يا سمت چپ درخت است و از اين قبيل، حس استقلال خيلی برايش دلچسب بود.
خانم زهره قاسمی فرد در حالی که اواخر دوره چهار ساله دانشگاهی را می گذراند ويک از اميدهای اساتيد برای رسيدن دورهای بالاتر دانشگاهی و کسب مدارج عالی بود در دوم ديماه سال 1370 بر اثر سانحه رانندگی بدرود حيات گفت و رخت از عرصه وجود بربست.
خانم نادری درباره وی در آخر کلام می گويد:
" او شاعربود ، اشعارش ناب بود، شاعرانه زندگی کرد و شاعرانه ازميان ما رفت اکنون من با کوله باری از خاطرات در دشت شقايقها سرگردانم. "
دو شعر از ايشان را با هم می خوانيم
روستا
روستای خوب ومهربان من
انتهای ناشناس راههاست
قصه تبسم ستاره ها
قصه اشاره ها ، نگاههاست
روستای ساده وصبور من
چشم بر زوال شب گشوده است
روستای من ، کليد صبح را
از نگاه آسمان ربوده است
دررگ جوانه های روستا
خون گرم انبساط ريشه هاست
قلب باغبان پير دهکده
زير پای نور ، پشت شيشه هاست
روستا کسی به خوشه های باغ
صادقانه اعتنا نمی کند
روستا برای جشن سروها
ريشه ساقه را صدا نمی کند
روستا چرا نگاه بره ها
عشق را به من نشان نمی دهد
روستا چرا سخاوت زمين
فرصتی به آسمان نمی دهد؟!
روستای خوب من بگو چرا
دست من به لحظه ها نمی رسد
آی چشمه ها چرا بشارتی
از رسالت صدا نمی رسد؟
جنگل جوان وشاد روستا
کيست بر توتازيانه می زند؟
آفتاب اگر بميرد ، ای درخت
باور تو کی جوانه می زند ؟
روستا ، اگر … ولی نه ، گوش کن
روستا کجا وزخم خستگی ؟
ديگر از شکست شاخه ها مگو
روستا کجا وسرشکستگي؟!
روستای سبز وبيکران من
سنگ شب به راه شط نمی خورد
قهرمان قصه های باغبان
مشق روشن تو خط نمی خورد
برگها ، شکوفه ها ، جوانه ها
وسعت تورا ترانه می کنند
ابرها برای التهابشان
باز هم ترا بهانه می کنند
زهره قاسمی فرد 12/ 2/ 1369
خش خش زوال
دريادلان بهانه ساحل گرفته اند
ديوانگان قيافه ی عاقل گرفته اند
تکرار دلپذير سرود هميشه را
با خش خش زوال معادل گرفته اند
کشتيم عاقبت دل نا اهل خويش را
ما را به جرم جانی وقاتل گرفته اند
يک عده تا قلمرو فرياد می روند
يک عده آه، درد مفاصل گرفته اند
ديگر نمی شود به اجابت اميد بست
درهای باز معجزه را گل گرفته اند
فروردين 1370
نظرات شما عزیزان: